خرداد ۱۸، ۱۳۹۱

نوشته ی مجيد زمانی، فردی که باوجود داشتن دو فوق‌ليسانس در آمريكا، 5 سال سابقه کار در بانك جهانی و دانشجوي دكترای اقتصاد دانشگاه شيكاگو بودن به ايران برگشت!


نوروز از راه رسيده و جنب و جوش و شادي در سطح شهر موج مي زنه. فقط درسطح شهر! ته دل آدما اما، اگر شادي هست، بي مهابا و بي دغدغه نيست، اونطور که شادي بايد باشه.نوروزه ولي به سال نو که نگاه مي کني روزهاي سختي را در انتظار مي بيني. روزهاي سخت سخت.
من ۵ ساله که کارم رو تو بانک جهاني واشنگتن ول کردم و اومدم ايران. از اين پنج سال ۱۵۳ روزش رو تو بند ۲۰۹ تو اوين بودم. از اون ۱۵۳ روز نزديکبه ۵۰ روزش رو تو انفرادي. بعضي از بهترين آدمهاي اين سرزمين رو اونجا ملاقات کردم و دلم مي شکنه که بگم بعضي هاشون هنوزم آزاد نيستند.
حالا که شرايط کشور داره سخت تر و سخت تر مي شه، حالا که ديگه نگراني فقط از در بند بودن نيست و صحبت از جنگ و قحطي و مردنه خيلي ها از من مي پرسن که نمي خواي برگردي؟ وقتي بهشون مي گم فعلا نه از اين همه بد سليقگي و مرده دلي حالشون بهم مي خوره. اونا مي خوان برن.بهم مي گن، نمي خوان بچشون تو اين جهنم بدنيا بياد. نمي خوان بچه شون تو اين هوا استنشاق کنه. مي خوان پاشون را که از اينجا بيرون مي ذارن احترام داشته باشن و از اين حرفا... حرفاشون اينقدر انسانيه که نمي شه باهاشون مخالفت کرد. منم هر جا که تونستم، از هر طريق که مي شده سعي کردم کمک کنم اونايي که دوست دارن برن. به نظرم فرقي نمي کنه آدما چي بخوان و بخوان کجا باشند. بايد هر طور شده جايي باشند که دوست دارند، با کسي باشند که واقعا دوستش دارند، تو کاري باشند که واقعا عاشقشند و هيچ تدبيري تو اين حوزه ها نکنند.مخصوصا اونايي که زمينه شکوفا شدن استعدادشون اينجا مهيا نيست، حتما بايد برن. مي دونم خيلي از اونايي که مي خواند برن و خيلي از اونايي که اونجاند، اونطرف زندگي خوبي نخواهند داشت. ولي نبايد به خاطر اين از رفتن منعشون کرد. بايد کمکشون کرد برن. فقط اميدوارم اگه اونجا را هم دوست نداشتند حتما يک کاري براش بکنند. اسير دست زمونه نشن.
اين مطلب رو مي نويسم براي اونايي که مجبورند اينجا باشند و در اين حيرت مانده اند که من چرا برگشتم و موندم:من تو اين "جهنم" بزرگ شدم. ولي مي خوام اينجا بمونم. بچه ام هم دوست دارم اينجا بزرگ بشه! اشتباه نکنيد، به هيچ وجه آدم ناسيوناليستي نيستم7 .سالي هم که تو آمريکا بودم شايد 5 بار هم دلتنگ ايران نشدم. تو شيکاگو، نيويورک و واشنگتن بهم خيلي خوش مي گذشت و مردمشون را مخصوصا مردم شيکاگو را مثل مردم خودم دوست دارم، اينقدر که ماهند! آمريکا خونه دوم منه حتي اگه ديگه دولتش بهم ويزا نده.آمريکا زندگي خيلي راحت، منظم و بي دردسره. براي من ارزش آمريکا، راحتيش، وال استريتش، هاليوودش، قانونگرايي اش، ...اينا نيست. وقتي من به آمريکا نگاه مي کنم، لينکلن را مي بينم که دربرابر نصف کشورش ايستاد و گفت برده داري خوب نيست. سينه هاي صدها هزار سربازي را مي بينم که فقط به خاطر اين جلوي گلوله سپر شدند که معتقد بودند برده داري بايد ملغي بشه.وقتي به آمريکا نگاه مي کنم اليس پاول و لوسي برنز و يارانشون رو مي بينم که براي اينکه براي زنان آمريکا در ابتداي قرن بيستم حق راي بگيرن تا دم مرگ رفتند. در حالي که در زندان اعتصاب غذا کرده بودند لوله هاي غذا را به زور به دهانشون بستند و به زور در حلقشون غذا ريختند. به روزا پارکس، دختر سياه که در مونتگومري آمريکا در سال 1955جلوي راننده سفيد پوست که بهش گفت جاش رو تو اتوبوس به يک مسافر سفيد بده ايستاد و حاضر نشد اطاعت کنه و سلسله جنبان جنبشي شد که باعث شد خانم کانداليزا رايس که در بچگي حق نداشت حتي از آبخوري سفيد پوست ها آب بخوره بعدا وزير خارجه  آمريکا بشه.وقتي من به آمريکا نگاه مي کنم هزاران جوان آمريکايي رو مي بينم که در ساحل نورمندي جان خود را از دست دادند تا جهان را از شر فاشيسم نجات دهند.بسياري از اين جوانان مي توانستند باشند و از زندگي در آمريکا لذت ببرند. من به مارتين لوتر کينگ فکر مي کنم. خيلي ها مي توانستند به خاطر فشارها آمريکا را ترک کنند و خيلي ها ترک کردند. و بسياري ماندند، موقعيت و کار خود را از دست دادند ولي جانانه از خوبي، از صداقت، و شرافت دفاع کردند و يکي يکي بت هاي جهل و سياهي را شکستند تا آمريکا شد آن چيز که الان هست.
ممکنه زندگي تو بهاري که آمريکا هست الان لذت بخش باشه. ولي من ترجيح ميدم جزء کساني باشم که هنر، جسارت، و اميدشون رو جايي ميبرند تا به آمدن بهار جايي که نيست کمک کنند. مي دونم که خيلي ها سعي کردند و نشده، نذاشتن که بشه! من هنوز به اونجا نرسيدم.اينجا اگه جهنمه، مسئولش منم. اگه هواش آلوده است، من کمتر هوا را آلوده مي کنم. اگه اعتماد از بين رفته، من کمتر دروغ مي گم. اگه کار کمه، من بيشتر شغل توليد مي کنم. (ياد باکسر افتادم :) اگه آدماي بد زيادند، به اونايي که بهترند کمک مي کنم. اگه شرکت خصوصي موفق نيست، من يکيش رو درست مي کنم. اگه دولت کله خر و راديکاله من معتدل و خردمند مي شم، نه اينکه منم همه چيز رو سياه و سفيد ببينم و راديکال فکر کنم و وقتي رفتم سرکار دوباره همين آش بشه و همين کاسه. درسته که هزاران محدوديت هست ولي کاري که اصغر فرهادي کرد و امثال او مي کنند نشان ميده چطور مي شه تو زمستون يک گل به بار آورد.و اگر هزينه اي قراره داده بشه، اگه من که مي تونم ندم، کي مي خواد بده؟  من و هزاران نفر مثل من، موقعي که خرد جمعي تاييد کرد مي شه کاري کرد، کار خودمون رو کرديم. وقتي موقع اعتراض شد اعتراض خودمون رو کرديم. هزينم داديم، بي منت. حالا انگار تنها کارهايي که مي شود کرد، اينست که بماني يا بروي. من مي خواهم بمانم، ولي نمي خواهم بمونم و غر بزنم. مي خواهم بمونم و جسارتم را جمع کنم تا کمتر دروغ بگم، مي خواهم بمونم و به آدم هايي که کمتر دروغ مي گويند کمک کنم. مي خوام بمونم و هر ازچند گاهي تو گوش اونايي که دنبال جنگ مي رن زمزمه کنم که دخترعموي مادرم که پسر جوونش رو تو جنگ از دست داد، زندگيش رنگ غم گرفت، غمي که هنوز پابرجاست . مي خوام بمونم و تو کارم موفق بشم. مي خواهم بمانم و به شهرداري کمک کنم کمپين کاهش آلودگي هوا درست کنه. مي خواهم بمانم و به کارآفرينان جوان کمک کنم رشد کنند و پولدار شوند. مي خواهم بمانم، شاد باشم و شادي کنم . مي خواهم بمانم و براي آنهايي که آزادي و زندگي شان را براي يک کلمه حرف خوب تقديم مي کنند، سر تعظيم فرود آورم. مي خواهم بمانم و سياهي لشکر خردمندان و معتدلان باشم.
مي دانم که اينها همه سخت است، ولي چيزي که خيلي از جوان هاي سرزمينم فراموش کردند اينه که راه درست هميشه راه آسون نيست.و اين همه نه به خاظر کشوردوستي و حس فداکاري و... است. براي من زندگي اينگونه رضايت بخش تر است. اينهم نبايد از نظر دور داشت که در ايران بهتراز هر کجاي دنيا مي توان پول درآورد.مي دونم، مي خوايد بگيد سيستم اينقدر خرابه که همه اينا نقش بر آبه! تازه اگرم بشه، با يک گل بهار نمي شه! آره با يک گل بهار نمياد. ولي من مي خوام همون يک گل خودم را بپرورونم. درسته با يک گل بهار نمياد ولي بودن گل، اميد بهار را زنده نگه مي داره. اين سرزمين پر آدم هاي خوبه که اگه ببينند مي شه يک گل پروروند، اوناهم گل خودشون رو مي پرورونند. اونوقت يهو چشات را باز مي کني مي بيني زمستونم بهاره. ممکنه اين بهار به عمر من نرسه. ولي جنگيدن براش لذت بخشه. قبل از اينکه نافرماني روزا پارکس در اول دسامبر 1955 جرقه جنبش حقوق مدني آمريکا را بزنه، بسيار قبل از او اين کار را کرده بودند. ليزي جنينگ 1854، هومر پلسي 1892، ايرن مورگان 1946، سارا لوئيس کيز 1955 و کلاودت کالوين در آوريل 1955 کارهايي شبيه روزا پارکس کرده بودند. هيچ کدام از اينان، حتي روزا پارکس که در سال 2005 فوت کرد فرصت اين را نداشتند که ببينند روزي يک پسر سياه که در زمان زندگي آنها حتي حق معاشرت با سفيدپوستان را نداشت، رئيس جمهور آمريکا مي شود. ولي جسارتشون و اينکه اسير زمونه خودشون نبودن زندگي شون را احترام انگيز و رضايت بخش مي کنه.
يادمه وقتي تو بند ۲۰۹ به زندابانان فشار اوردم که حداقل يک کتاب به من بدند، مرحمت فرموده يک کتاب اوردن به نام "مجموعه شعر زنان تاجيک"! اول خيلي عصباني شدم. بعد ولي از شعر پر درد زنان تاجيک خوشم آمد. يکيشيون تو مطلع شعرش گفته بود " نوروز است ولي روز من نو نيست" حالا هم نوروزه ولي روز ما نو نيست! نگراني من از جنگ و بمب و موشک کمتره. بيشتر نگران اينم که آيا مردمم اينقدر جسور و بزرگوار شده اند که کمتر دروغ بگويند، راه آسون را به راه درست ترجيح ندند، کمتر سياه و سپيد کنند، کمتر متنفرباشند و بيشتر مدارا کنند و مسئوليت بپذيرند؟ بايد از خودم شروع کنمروزهاي سخت در پيشند، ولي اونايي که اميد و عشقشون فراتر از محدوديت ها و سياهي هاست بالاخره نوروز واقعي را با خودشان ميارند.مجيد زمانی
نوروز ۱۳۹۱ - تهران

کل نماهای صفحه